محل تبلیغات شما



وارد ماه ششم بارداری میشیم و انتظار انتظاااار. هر روز چالش جدید. استراحت اجباری. درد دندان. بهانه گیری سه ساله خانه. عصبی شدنهای مکرر مادر خانه. التماس به جدمان حضرت کاظم علیه السلام برای کنترل خشمهای بیخود و با خود. 

حس قشنگ این روزها شعر خوندن های محیاست. دلم رو می بره وقتی میبینم صد بار تکرارم جواب میده و یه روز یهویی یه شعر کامل یا یه سوره کامل رو تحویلم میده. 

دلم دیگه نمیخواد اونقدری برای خودم باشم. دیگه آرزوی مترجم شدن که از ده سالگی تا الان با خودم یدک کشیدم اونقدری آزارم نمیده. الان خییییلی دلم میخواد یک مادر خوب باشم. مادری که بتونه بچه های توانا تحویل زندگی بده. 

از صبح تا شب دهنم کف می کنه مغزم درد میگیره. چرا؟ چون یه دختر بچه تنها هر روز کنارمه و یاور میخواد برای بازیهای کودکانه اش. 

این روزها قیافه ام دیدنیه، وقتی با اخم و اکراه یه عروسک رو بغل کردم و مشغول کارم. خودش هم یه عروسک بغل میکنه و میاد میگه خااانوم، بچه شما چند سالشه؟ میتونه واسته؟ دندون داره؟ مدرسه میره؟ بچه ما چهار ماهشه، تو شلوارش جیش کنه من عصبانی نمیشم. این بچمون سه سالشه، بزرگه هااا! ولی پاهاش ضعیفه نمیتونه واسته باید کمکش کنیم. بچه شما رو هم باید کمک کنیم؟ 

این وسط هر چند وقت یه بار بین عروسکها دعواهای  بزرگی میشه که مجبورم دخالت کنم

پسر برادرم سید علی دو سال و نیمه است. محیا سه سال و چهار ماهشه.برای اولین بار شاهد یک مکالمه بین این دو جوجه که تازه جملات رو کامل بیان میکنن هستیم. 

سید علی:  من خونمون دو تا شیشه دالم. و زبون صورتی و کوچولوش رو به علامت پز دادن بیرون میاره

محیا سادات دیگه اونقدر بزرگ شده که دلش خیلی چیزا میخواد. یه روز میگه مگه نگفتم بستنی بخرین؟ من بستنی خیلی دوست داشتم. یه روز میگه مگه نگفتم دوچرخه و ساعت صورتی بخرین؟ من خیلی دوست دارم. یه روز هم میگه مگه نگفتم دو تا نی نی بخرین؟ یکی خواهر یکی داداش. و اینگونه بود که ما خیلی یهویی وارد ماجرای جدیدی به اسم بارداری دوقلویی شدیم. 

باشد که خداوندگار یاری دوبل کند. 

باشد که رستگار شویم. 

باشد که له نشویم. 

باشد که سفارش دهنده بچه ها را له نکند. 

باشد که دختر سه ساله لوس و حساس و رئیس امروز یاور روزهای سختمان باشد.

باشد که دی ماه دو عدد نی نی سالم و خوشگل را بغل بگیریم

میخواهم یک روز بخوابم و در خواب ببینم که در آغوش خداوند نشسته ام. با هم بنشینیم و یک دل سیر صحبت کنیم. بپرسم بپرسم بپرسم تا آرام شوم. در گوشم زمزمه می کند من هستم. تو را من خلق کرده ام. و این مسیر توست و راهی روشن را به من نشان دهد.

بگوید نگاه کن، این مسیر زندگیت است، مسیری که مرا خوشحال می کند. تو هم از آن خوشحال باش.

نگاه کن در این مسیر باید درد بکشی، می بینی؟ وقتی درد می کشی چقدر به من نزدیک تر می شوی؟ چقدر بزرگ می شوی؟ در این مسیر سختی هست، رنج هست، گریه هست، عشق هست، امید هست، مرگ هست.

راستی نگاه کن از این جا به بعد مرگ آمده است ولی تازه اول راه است. تو را خلق نکردم تا نابود شوی تو را خلق کردم تا به من برسی. بزرگ شوی، انسان شوی.

شک نکن کمکت می کنم، به من ایمان بیاور، به من توکل کن و پیش برو. 

 


بله، و اینک دخترمان دو ساله است. محیاسادات قند و نبات. دو سال و نزدیک یک ماه. شیرینیش دو چندان که نه، هزار برابر شده اما  صبر طلب کردنم از خدا هم بییییشتر شده.
صحنه ای از جلوی چشمم می گذرد. کلی با خودم کلنجار می روم که این صحنه را کجا دیدم؟ یادم می آید در فلان کتاب خواندمش، و آن قدر قشنگ توصیف شده بود که توانستم تصورش کنم و در ذهنم ثبتش کنم.

محیا زمین می خورد، گریه اش می گیرد. اول هول می شوم، اما یادم می آید که در فلان کتاب نوشته چطور خونسردیم را حفظ کنم. با آرامش به سمتش میرم و به آرامی در آغوشش می کشم. کمی که آرام شد میگویم چی شد؟ نگاه کن پات به اینجا گیر کرد. دفعه بعد یواش تر بدو. و لبخندی تحویلش می دهم او هم کم کم اطمینان می کند و از من دور می شود.

من عاشق بوی کتابخانه ام، بوی کاغذ. بوی نوشته های جورواجور. لابلای قفسه های کتابخانه که قدم می زنم برایم حکم بهشت را دارد. هر کدام را که دلم بخواهد بردارم و مهمان خانه ام کنم.

یادم است بچه که بودم مادرم را به زور به داخل فروشگاه کتاب حرم می بردم و تا جایی که می توانستم می خواندم. گاهی دو تا کتاب کوچک را می خواندم قبل از این که صدای صاحب فروشگاه و خجالت زدگی مادرم ما را راهی زندگیمان کند. چه روزهایی بود، کتابخانه ای برای ما نبود، نمی فهمیدم که می توانم پول هایم را به جای بستنی خریدن به کتاب بدهم.

الان هم با محیا خیلی در کتابخانه ها و کتابفروشی ها پرسه می زنیم تا جایی که کمرم از درد بغل گرفتن بچه ای دو ساله که می خواهد همه چیز را تست کند و بردارد فریاد نزده باشد.

خلاصه این که بهشت شکل های دیگری هم دارد.

به نام آفریننده عشق مادری

تا دست در دستت نگذاشتم خوابم نبرد
تا چشم در چشمت ندوختم خوابم نبرد

تا  بوی عطر لباست را نشنیدم خوابم نبرد
تا صدای زیبایت را نشنیدم خوابم نبرد

تا امروز عشق های جدیدی رو تجربه کردم. عشق به همسر و زندگی، که آرامم کرد . عشق به فرزند که نا آرامم کرد.  انگار قلبم دو تکه است. یکی درون و یکی پیش او. این دو عشق همیشه یک نگرانی پشت سر دارند.  نگرانی از رفتنشان. که اگر دلشان را بشکنی بگذارند بروند.

اما عشقی که برای مادرم کنار گذاشتم هیچ جایگزینی ندارد.
چند بار قلبت را شکستم؟ بشکند این من اگر قلبت را
شکست. که هیچ وقت نگذاشتی بروی. هیچ وقت نگفتی از پیشم برو.


هنوز گرمای دستت وقت خواب در یادمه. اون حس امنیتی که با هیچ چیز به دست نمیومد، مگه با لمس دستانت.
وقتی میخواستم بخوابم از همه چیز دنیا می ترسیدم، ولی وقتی پیش تو بودم شیر می شدم و از هیچ چیز نمی ترسیدم


وقتی نبودی لباسهایت را بو می کردم، می نشستم توی خیال و صدایت را می شنیدم و دلم هری می ریخت.


امروز، از پس 27 سال مادریت برای من، آمده ام که بگویم .
چه بگویم؟
چه می توانم بگویم.


از زحمتهایی که کشیدی از سختی هایی که بردی
کدام یک را می توانم جبران کنم؟
کدام دردی که برایم تحمل کردی را می توانم از دوشت بردارم؟
کدام  .
سرتاسر وجودم رو خدمتگزار شما می کنم بانو
سر تعظیم و خشوع در برابرت پایین می آورم که خالقم تو را برای وجود من انتخاب کرد.


و امروز راست ترین و زیباترین حرف تکراری دنیا را برایت تکرار می کنم
دوستت دارم مادر.
تمام وجودم دوستت دارد.
و تمام من از مادریت سپاس گزار است.


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم سریال ایرانی و خارجی جدید