محیا زمین می خورد، گریه اش می گیرد. اول هول می شوم، اما یادم می آید که در فلان کتاب نوشته چطور خونسردیم را حفظ کنم. با آرامش به سمتش میرم و به آرامی در آغوشش می کشم. کمی که آرام شد میگویم چی شد؟ نگاه کن پات به اینجا گیر کرد. دفعه بعد یواش تر بدو. و لبخندی تحویلش می دهم او هم کم کم اطمینان می کند و از من دور می شود.
من عاشق بوی کتابخانه ام، بوی کاغذ. بوی نوشته های جورواجور. لابلای قفسه های کتابخانه که قدم می زنم برایم حکم بهشت را دارد. هر کدام را که دلم بخواهد بردارم و مهمان خانه ام کنم.
یادم است بچه که بودم مادرم را به زور به داخل فروشگاه کتاب حرم می بردم و تا جایی که می توانستم می خواندم. گاهی دو تا کتاب کوچک را می خواندم قبل از این که صدای صاحب فروشگاه و خجالت زدگی مادرم ما را راهی زندگیمان کند. چه روزهایی بود، کتابخانه ای برای ما نبود، نمی فهمیدم که می توانم پول هایم را به جای بستنی خریدن به کتاب بدهم.
الان هم با محیا خیلی در کتابخانه ها و کتابفروشی ها پرسه می زنیم تا جایی که کمرم از درد بغل گرفتن بچه ای دو ساله که می خواهد همه چیز را تست کند و بردارد فریاد نزده باشد.
خلاصه این که بهشت شکل های دیگری هم دارد. کتاب ,کتابخانه ,کنم ,ای ,یادم ,های ,که می ,در فلان ,جایی که ,می آید ,یادم می
درباره این سایت